برای حاجابرام ابر و باد، با مه و خورشید و فلک، باز سنگ تمام گذاشته بودند!
گاوش دوباره دوقلو زاییده بود. انصاف نبود گوسالهها گرسنگی بکشند؛
مادرعلی هر صبح دو سکه بیشتر برای خرید شیر میپرداخت.
ـ✫✫✫ـ
علی دیگر بزرگ شده بود، هفت سالش بود، میفهمید هیچوقت پدرش از آسمان برنخواهد گشت. مادرش دروغ میگفت، دروغگو همیشه دشمن خدا است.
ـ✫✫✫ـ
فقط حاجابرام دوست خدا بود. گاوهایش را که فروخت، تازه چهار طبق به خدا نزدیکتر شده بود! تا مادرعلی هم، حجابش را بیشتر در خانه رعایت کند.
آخر حاجابرام برای نمازصبح و... زودتر پنجره را باز میکرد. و استغفراللهگویان سرکی هم به اطرافش میکشید.
ـ✫✫✫ـ
افطار، جمع زیادی دعوت حاجابرام بودند. حاجی تلفنش که تمام شد، چندبار شیطان را لعنت نمود و پشت بندش چند صلوات بلند فرستاد و هی در گوشی دمید؛ سپس رو به جمع ادامه داد: به اعتقاد من، اگر هنوز سیل و طوفان یا زلزلهای عظیم آمریکا را کنفیکون نکرده، به خاطر چند شیر پاک خوردهای مثل پسر من باید باشد! که به ناچار در غربت کفر زده، آبرو و یاد اسلام را زنده نگه داشتهاند.
حاضرین با شعار و صلوات حرف حاجی را تایید کردند.
حاجی لبخند زنان نگاهی مشمئز به مادرعلی که در حال گرداندن چای بود، انداخت و سری تکان داد و گفت: از علی چه خبر؟ این پسر از اولش هم شر بود، باید چند سال قبل گیر میافتاد، تا الان هم اگر راستراست میچرخید، به برکت شیر پاکی بود که، از پستان گاوهای من خورده بود....
مادر علی....(اشک و سکوت)
ـ✫✫✫ـ
حاجابرام دیگر پیر شده بود، زنش که به رحمت خدا رفت، حاجی ماند با چهار واحد خالی، که توان بالا رفتن از یکی هم نداشت.
مادرعلی هنوز ادای دین میکرد، و به کار و بار منزل حاجی میرسید.
ـ✫✫✫ـ
شبی که حاجابرام مرد، علی تازه آزاد شده بود، نه پسرش از آمریکا برگشت نه دخترانش از دیگر کشورها...
بعد از خاکسپاری، علی که با قبر تنها شد، دستی بر سر کچلش کشید، خم شد سر خاک وگفت: حــاجی! یادت هست، سهم خواهرت را که بالا کشیدی، نفرینت کرد، اما خودش سرطان گرفت.
یادم هست! خندیدی و گفتی: درد خدا دادیست.
شبی که پسر خواهرت با دست پر از دیوار پرید پایین، من گرفتمش، گریه کرد و گفت: فقط سهم مادرم را برداشتم.
حاجی! مادرم از کودکی یادم داده بود، گاهی دروغ پاک بگویم.
★صمیم ع اسمعیلی