سکوت میکرد دنیا
درون قلب فراموشی
در باور حافظهای که آب رفته بود
اما...
آب یادش بود
کوتاهی شلوار روی بند
یادش بود
با همین دستهای خورشید تراشیدهاش
رخت شب شسته بود در نور
حال...
روی سنگفرش خیس انتظار
نگاهش خاک دلواپسی میخورد
و ترس مرز نداشت...
در قرمزی خطهای چشم به راه
هنوز حک میشد جا پایش بر دفتر عمر
ولی...
چه بی رحم خط میخورد از صفحهی ذهن
از پشت دیوارهای تا ابد پایان
میدید کودکی را
که تاب میخورد در گذر زمان
جیغ میزد در بیراههی قرن
داد میزد در خاموشی اسم مادر
اشک میریخت در بیتابی یک آغوش
از تخت افتاد
پای اشکش پیچ خورد
او هنوز مادر بود
گریه را تاب نداشت
در خواب رفته بود از هوش
پرستار...
پَ... رَس... تار...
سکوت
ســــُــ کوت
مادر بود، نبود
نبود؟
بود؟
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتداد سکوت
در جشن آیینهها، مهمان چشمان دریایات بودم که غرق شدم؛ و جسدم سالها بعد در ساحل خشکیدهی قلبت پیدا شد؛ و افسوس تو آه را چون گلی بر گلدان لبت کاشت، و از خاکستر وجودم صد گل آه جوانه زد.
عمریست از نهر دریای چشمانت آب میخورم، و گل میدهم: گل آه... گــل آه...
★صمیم ع اسمعیلی
چه تدبیری، چه امیدی، چه سالی و چه دورانی!
چه مردان سلحشـوری، چه مسـئولان کاردانی
یکی از آن یکی بهـتر، همـه مهتـر، همه... خـر!
(خـری میبینم و گــویا، رود در سمت کاهدانی)
همه کارخـــانهها بازند و مردم بس سرِ کارند
فراوانی به حدّیست که، گدا هم گشته سلطانی
کسی فکر خیانت نیست، همه در راه اسلامند
ببین شیطانی بر منبر، دهد درسهای قرانی!
خدا با ماست و مـا ..(ماستم گرون شد ای بابا)
خــدایا شــکر از این دولت، از این بازار ارزانی
جوانهامان همه سـرمس ... (آآآقـا دربست)؟
بپر بالا، ببخشیـدا، همه در رقص و مهـــــمانی
نه غـوغایی، نه بلـوایی، نه مامـوری سر راهی
نه دست کارگری زنجیر، نه اعدامی به میدانی
(چه خبره؟)! بازم باتوم، بازم مامور شهرداری
(پدرسگ) لبها پر غَنج، سخنها ذکر سبحانی
دمم گرم شاعرم آزاد، نویســم پند و شکوایه
دو بار در نقـد آن بـالا، سه بار بر حُسن روحــانی!
جناب سروان! چرا دستبند؟ به چه جرمی؟ به...
ـــ ببند چشمش، بزن پابند، که محکومند و زندانی
★صمیم ع اسمعیلی
من ساحلم اما، دریا به کام دارم
سائلی بیش نیستم، دو صد مقام دارم
در آن دیار عشّاق، درد فراوان خرند
خوشا به حال خودم، دردی مدام دارم
از دل پر آتشم، آهی برون نیاید
تا که همه دریا را، برای شام دارم
خانهی تنگم باشد، برای من چو قصری
آخر چه میدانی که، گنجی به نام دارم
گشتم شکارت اما، در پی صید بودم
غافل ز بندی ای یار، تو را به دام دارم
خفتهام در بر گل، مستانه در سجودم
این شور و شیدایی را، به لطف جام دارم
بی خبرم ز عالم، در پی هیچ نیستم
اما برای یاران، ز عشق پیام دارم
★صمیم ع اسمعیلی
بر شیـخ تو خرده مگیر، حتما خدا را دیده است
سر تراشیده ولی، مردِ حســاب گردیده است
ذکر خــدا و یا کــریم، ورد زبانش گشـته بیش
گـردن گهی بالا و زیر، ز دنیا دل بریده است
تسبیح بِه دست و نمنمک، سر بزند به کوی و بر
خـواهد رسد به مسجدی، که آشنا رسیده است
پرسند شیخا چه خبر؟ گوید بسی شکر و سخن
خندد بخاراند سرش، یعنی چقدر فهـمیده است
پـرسـد ز کسب و کار و ارز، قیـمت کــالا و بدل
شِـکّر میان حـرف ما، ز چین خیار خـریده است
گر بیــنوایی پیش او، بیـهوش شود ز بیـکسی
با نیشـخند پرسد چـرا، آهش خـدا نشـنیده است؟
سـعدیا! گفـتی طـاعتی، بـه نَبُود از کار خـــلق
شیخ را نگر که با خدا، چندی ز خلق دزدیده است
★صمیم ع اسمعیلی
زخمزبون شوهر و خونوادش کم بود، کممحلی همسایه و اقوام عروسدارم روش؛ میگفتن چیزخورش کردن، سقش سیاس!
یه روز مادرشوهرش طبق معمول با لنگه دمپایی افتاد دنبالش، بردش پیش دعانویس. شیخ تا چشمش به سر تا پای او افتاد گفت: تا روشو نبینم، محاله دوای خوبی بتونم بش بدم؛ مادرشوهرش گوشهی لبشو با دندون گزید، کوبید تو سرِ عروسشو گفت: بردار جُلِ روتو دیگه، چیو پوشوندی از حاجی!
خجالتزده بر که داشت! شیخ یه لحظه دهنش واموند، هیز شده بود، یه بند زیر لب استغفرالله میگفت و همینطور که، دل سیاه شیطونو لعنت میکرد، لیوانی آب برداشت، از قندون چند دونه قند انداخت توش و با انگشت شروع کرد به همزدن! بعد از چندبار فوت کردن، یه قلپ ازش نوشید و گرفت طرفش. عروسِ مادرمرده هم با چشغرهها و سرکوفتهای اون عقرب ناچاراً جام زهرُ سرکشید...
بدبخت تا چند هفته حالش اسفبار بد بود؛ لیوان میدید، آب بالا میآورد؛ مادر شوهرشم دست میزد و با خنده و صلوات میگفت: حالا باورتون شد که دعا و نفس شیخ اثر گذاره؛ دیدین انگشت حاجی کار خودشو کرد!
عصری، داشت بیخیال دنیا، فرشارو میتکوند، که باز مادرشوهرش بیخبر پرید تو حیاطُ هوار زد: زنیکهی اجاقکور، ورپریدهی پاپتی چشاتو داغ میکنم اگه با این همسایهی تازه رسیدت جیکتوجیک شی؛ شنیدم از اون روسپیهاس، تو همینجوریشم واسمون آبرو نذاشتی، اگه با اون تخمحروم بپری که دیگه واویلا...
شب از نیمه گذشته بود، اما او هنوز هاجوواج نشسته بود لبهی تخت و پلک نمیزد. کنجکاوی بدجور امونشو بریده بود. پا شد نردبونو گذاشت کنار دیوار و آهسته ازش بالا رفت. همچنان که داشت داخل حیاطو دید میزد، چندبار یواش صداشون کرد، اما جوابی نشنید؛ بهتر دونست بره پایین.
در هال نیمهباز بود، اما انگار کسی داخل نبود. پاورچین وارد اولین اتاق شد، کنار تخت جانمازی نیمهتا پهن بود و روی تختِ کهنهای دختربچهای نحیف و زردرنگ با دهنی باز، شبیهِ بهکما رفتهها خوابیده بود؛ با ترس چند قدم به تخت نزدیک شد، که ناگاه یکی از پشت صداش کرد شما؟! چی میخوای تو خونهی من؟
با وحشت به طرف صدا چرخید، زنی با وضعی آشفته و هراسون یه متری او ایستاده بود، با انگشت به تخت اشاره نمود، زن بغضکرده گفت: دخترمه سرطان داره... حرف زن قطع نشده بود که دید سایهای با سرعت از نگاهش گذشت، زن دستاشو گرفت جلو صورتش و با لکنت گفت: دکـ...دکـ ترش... گریه امونش نداد، نیمهجون افتاد کف اتاق.
دیگه درنگ جایز نبود، بهتزده دوید بیرون، و با قدمهای لرزون و پرشتاب از پلهها رفت بالا.
با درماندگی وارد اتاقش شد و روی زمین غلتید، احساس میکرد تب و لرز گرفته پتو رو محکم پیچید دورش و به فکر فرو رفت.
بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودش، تصمیمشو گرفت، صندوقچهای که مادرش قبلِ مرگ بهش بخشیده بودو از زیر تخت کشید بیرون، کلِِّ پولی که این چند مدت واسه درمون خودش جمع کرده بودو با مقداری طلا و... ریخت تو کیسهای و با عجله از پلهها بالا رفت.
در هال اینبار بسته بود، با ناخن چند ضربه به در کوبید.
زن درو با هراس و شرم باز نمود و با گریه گفت: خانمجان قربونت یه وقت فکر بد...
محکم دستشو چسپوند جلو دهن زن، کیسه رو داد دستش و بدون هیچ حرفی برگشت.
ساعتی بیشتر نخوابیده بود که با صدای داد و بیداد از خواب پرید. زن و مردهای غیرتی همسایه، ریخته بودن خونهی زن بیچاره و با المشنگه و رسوایی میانداختنشون بیرون.
ـ️☆☆☆
الان چند ماه از اون شب گذشته، همین دیروز عروس خانم جواب آزمایششو گرفت. [مبارکه]
امروزم همه دعوتند؛ شیخم بالای مجلس با اقتدار نشسته!
★صمیم ع اسمعیلی
نقاشی: استاد کاتوزیان
موهای لغزیده بر پیشونیمو با سرانگشت کنار زدم و خطاب به پدربزرگ ادامه دادم: بابابزرگ! دنیای بدی شده واقعا، دیگه هیشکی به فکر کمک به همدیگه نیس؛ همه تو فکر خودشونن و سپس با حالتی خشمآلود مشتی کوبیدم سر زانومو، سرمو تکون دادم و گفتم: بابابزرگ اصلا...
بابابزرگ حرفمو قطع کرد و با صدای مرتعشی گفت: پسرم اون عصای منو واسم میاری؟ قربون قدت.
با بیمیلی پاشدم و رفتم از رو تختش عصاشو برداشتم و آوردم گذاشتم کنار دستش، نشستم و خواستم بحثو ادامه بدم که پدربزرگ دوباره گفت: دیروز دو تا سطل خاک الک کردم، قربون دستت شم، اینارو بکش بالا، پخش کن تو درز و مرز و ترکهای پشت بوم، تا بارون که میگیره سقف چکه نکنه.
با اخم پاشدم و غرولندکنان گفتم: بابابزرگ! شما هم وقت گیرآوردینا، الان چه موقع اینکاره، باید کارگر بگیرین، من دارم میرم، فعلا خدافظ.
تو راه همش به خودمو جدوآبام بدو بیراه میگفتم، آخه من خرو بگو اومدم پش کی درددل! پیرمرد همیشهی خدا یه کاری داره، نشد یه بار...
یه مرتبه یادم افتاد که، سقف خونه پدربزرگ اصلا گلی نیست تا ترک برداره، پارسال قیرگونیش کردیم که!
پیش خودم گفتم بذار برگردم بهش حالی کنم چقدر حواسپرت و خلمغز شده.
دور زدم برگشتم، تا در زدم درو وا کرد، مث اینکه منتظرم بود. پریدم داخل و با صدایی بلند و حق به جانب گفتم: بابابزرگ واقعا دیگه حافظتونو از دست دادینا! اصلا سقف خونتون که گلی نیست، پارسال قیرگونی شد؛ یادتون نیس؟!
پدربزرگ لبخند تلخی زد و گفت: پسرم دو ساعته نشستی و از عالم و آدم گلهمندی که کسی کاری واسه کسی نمیکنه، اما دیدی خودتم حاضر نشدی کمک کوچکی حتی واسه پدربزرگ پیرت انجام بدی، دیدی اونقدر ناراحت شدی که نیمه راه دور زدی که بهم یادآوری کنی چقدر خرفت شدم تا لااقل تلافی کرده باشی.
انگار پارچی آب یخ پاشیدن روم، از حرفهای پدربزرگ لرزم گرفته بود، از خجالت داشتم آب میشدم. به پدربزرگ نزدیکتر شدم، دستهای لرزانشو محکم گرفتم، خم شدم بوسیدمو گفتم: پدربزرگ غلط کردم، حالا اون سطلها کجاست تا بپاشم رو پشتبوم؟
پدربزرگ قاهقاه خندید و در همان حال گفت: دیدی خودت آلزایمر داری، حافظت ضعیف شده پیرمرد! ما که پشتبوممون گلی نیست! سرمو بلند کردم و چشم در چشم پدر بزرگ غشغش شروع کردم به خندیدن
★صمیم ع اسمعیلی
محکومم همچنان خموش باشم و برحــذر باشم از ذکر حقیقت و شکر مصیبت را فاشتر تلاوت کنم بر جماعت یاوه پسند؛ که خردورزی کفر مطلق است از دید امتی که نادانی را صـلاح خود میدانند؛ و اصرار دارند بر ذلالت جهلشان!
همآنانی که در وادی معصیت، دروغ، فساد، ربا، ریا، فحشا، و... دست و پا زنان در رقصند؛ اما از تابعینِ دین مبینند و بری از شیطان لعین؛ و فصاحت زبانشان حول انسانیت و نیکی و پاکی در چرخش است؛ و همواره بیـم دهنده، ستیزهجو از تو خواهانند که: پندار و رنجت را به خـدا وا گذار، که چارهگشایی بس توانا و مهربانست!
همیشه اما، در تردیدم! که اینان از کــدام خــدای مهربان سخن میرانند!؟
همان خدایی که، از وقتی عیان شد، عبادت، تضرع و قهرش را در رخ ضعیفان جلوه داد و اوج عظمت و شکوه و قدرت و برکت و جمال و کمالش را، در سیمای اغنیاء و مستکبران تجلی بخشید!
همان خـدایی که از ترس مباح دانسته شدن خونم توسط مبلغان دروغینش مجبور به قبـولش گشتهام؟
یا آن آفریدگاری که از ازل در فطرتم مشهود بوده و پرورشم داده تا عاشقانه گرداگرد وجودش در گردش و پرستش باشم!؟
همان معبودی که، وقت انکارش نیز، روی از من برنتابد! و در پی عتابم نباشد و عنانم نگیرد.
★صمیم ع اسمعیلی