یک جرعه شعر داغ

یک جرعه شعر داغ

شعر و داستان
یک جرعه شعر داغ

یک جرعه شعر داغ

شعر و داستان

تردیـــــــد

...
*تردید

زندگی کردیم بافانوس
راه رفتیم درباد
تردید میان دوهجا
دردفتر ورق خورده ذهنمان
عقل واحساس مان راجمع می بست
فاصله راحس کردیم
خاک جاده را بو کشیدیم
ماه را قسم دادیم
وخط کشیدیم هرچه خاطره ها
وآه کشیدیم درد را
باران درشیار غم می بارید
وپنجره میل به فراموشی داشت
وسکوت بارش هیچ نبود
درفراسوی نگاه مان افق پیدا بود
روشنی نفس می زد
فانوس تردید چراغی شد دردستانم
وتورا دیدم درعمق شب
دستانت خورشید رایدک می کشید
وچشم هایت هرچه ابر رامهمان بود
خواستم غرق بارانت کنم
ولی تورد شدی ازمن
ومن درشب بی فانوس بی تردید
رفتنت رادیدم وگریستم
جدایی راباورکردم هیچ نگفتم
وبرخود خندیدم
×صمیم.ع.اسمعیلی×
کتاب برای آخرین بار


مــــــوج احســـاس

بر سر نخلستان‌های بی سر خاطراتت
کلاغ می‌خواند
و من خسته از عبور قاصدک‌های از بیابان ترد
ساکت و متروک
می‌کشم روی موج احساسم
یک قوی بر پهلو تیر خورده
آه پژواک بغض‌های کف‌آلودم
کـــــی؟
از دامن کوهای سر به آسمان ساییده‌ی خیالت
برمی‌گردد
تا گونه‌های زیر پای
زرد را
سبز گرداند
روی این خط افق باید
چند کلاغ بشمارم
در برابرِ
سیاهیِ باران مرده‌ی چشم‌هایم
تا تنگ شود سفیدی حضورت
در برابرم

★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتدادسکوت

سرنشین نور

...
وقتی اولین اتوبوس
ازلب کاسه های اشک اندود
برکوچه های شناوردر
نوروغبار دور گردید
یک درچوبی
دودر چوبی 
سه درچوبی
چند در چوبی
چندین درچوبی
برای بازماندن
هیچوقت آهنی نشدند
شاید
یک نفر
دونفر
سه نفر
چند نفر
چندین نفر
ازآخرین اتوبوس 
باسرنشین های باجان ایستاده
جامانده باشند
پیاده...
از خم کوچه های غوطه ور در
وسعت حزنی خاک آلود
درآینه ای سپید برسند
×صمیم.ع.اسمعیلی×

کمی لبخنــــد


٭کمی لبخند

امروز هوا بد نیست
لحــظه ها بهترند
نزدیکتربیا ...
باتصویرت نفس بکش
هـــــا،کن شیشه ی دلتنگی
باآسمان روسری ات
پاک کن مه چشم هایم را
کنارم باش تا ...
صـندلی بگذاریم درچهارفصل
روبه بهـــــــار
پنجـــره باز کنیم
چــای بنوشیم،حرف بزنیم
بدویم درسرنوشت
سبز شویم ازبوی درخت
پشت بلوط های پیر
جوانی را دوره کنیم
ابراگردلتنگ است
دفترسیاهش را
پاره کنیم درباد
بی چتربه ملاقاتش برویم
باباران بخندیم،دست بزنیم
ــ صمیم ع اسمعیلی ــ

انتـــــــقام

��انتــقام

سیگار پشت سیگار روی نردبان تنهایی
دود پس دود پُک می زنم درد را
واژه واژه سکوت آب می شود درلیوان شبم
ونفس نفس می زند نگاه
درآغوش احساسی که عکسش را کوبید
بردیوارباد
خاطرش رابرد درهیچستان یاد
سیـــــــــگار... سیگـــــــــار
ذهن کبریت ازحادثه ای تلخ لبریز
به بی خطریش می زند زهرخند
من نیز به زهر لبخندی به خودم می پیچم
من ازشب بی حادثه وحشت دارم
خون می چکد از اندیشه ام
انتـــــــقام ... انتــــــــقام
در حلقه حلقه های دودسیگار
خواهمش کرد حلق آویز آخر
فریاد خواهمش ساخت این سکوت هرز را
می سوزد سیگار ازتب انگشتهایم
من اما می سوزم
ازسردی دستی که گذاشت
انگشت فراموشی برلب دنیایم
×صمیم ع اسمعیلی
#کتاب_امتدادسکوت

وزن فاصله

...
*وزن فاصله
.
هی با توام برگرد لطفن
تکه ای از نگاهت 
زیر پلک هایم گیر کرده است
اتوبوس دیر کرده نه ... ؟
امروز شاید روبروی این کاج های خشک
باران لیز بخورد
من وتو حتمن می خندیم ... آره ؟
بایست
امتداداین سکوت به دوراهی می خورد
کوله پشتیت سنگین نیست
پاهایم وزن فاصله را تاب نمی آورد
هی ... هی
از چشم های خط کشی شده ات آرام بگذر
تنهایی های من قانون نمی فهمد
لطفن ، هی ، تو
رفتی ... می روی
آه اتوبوس چرا هیچوقت
درایستگاه بخت من دیر نمی کند
×صمیم.ع.اسمعیلی×
کتاب امتدادسکوت

کـــفش

...
٭کفش
درد می کند احساسم
باهر ضربه ی چکش روی میخی
که صدایش...
برمنحنی استخوانم راست می گردد
وسوزش می غلتد از لای خستگی هایم
باید دوباره این همه مسیر
دست دردست اتوبوس های پر ازخالی
فروبرم قدم هایم را
به پاشنه ی داغ جاده ها
وتیزی چشم هایم راگره زنم
به نوک کفش های پشت پا خورده ام
تادر خط به خط پیاده های عابر
گم شود گامهایم
حس زرد پاهایم را
قرمزی چراغ می فهمد
که به سبز نخواهد رسید
اولین ایستگاه...
-------دومین
....سومین
آخرین ایســـتگاه
یادم نیست
نه یادم نیست چند ساعت پیش
دریده است میخ زمان
دل کفش های دل بریده ام
برهنگی درکوچه های منتهی به فقر
عادتیست که دست برنمی دارد
ازسرکفشهایم
×صمیم.ع.اسمعیلی×
کتاب امتدادسکوت

اولین ایستگاه

  1. *اولین ایستگاه
  2.  
  3. دلش گرفته بود
  4. ــ دختری که دوست داشت سیگار بکشد ــ
  5. حس می کرد بر پیشانی عمر لکه دارش
  6. یک خراش سیاه
  7. مانده از چندمین ترمز ماشین
  8. در چهار راه زندگی رو به بهشت
  9. که منحرف گشت در مسیر تاریکی
  10. در اولین دیدار جا گذاشت خودش را
  11. پیش نگاهی...
  12. که رنگ خون می گرفت
  13. در طعم تند چیپس
  14. در فراراز خواب خیس از باران
  15. لیسید شوری لبهایش را
  16. وتف کرد بر بختی
  17. که تنهایی را به سایه اش می چسپاند
  18. زیر نور کمرنگ چراغی سرراه
  19. رنگ می باخت در پالتویی که سردش بود
  20. سر اولین ایستگاه
  21. خیس می خورد
  22. اندیشه ای که رو به فردا داشت
  23.  
  24. و تنهایی سیگار می کشید در باد
  25. ــ دختری که دوست داشت سیگار بکشد ــ
  26.             آزاد..

صمیم ع اسمعیلی

کتاب امتدادسکوت

دیدار

...
*دیدار
درکدامین قصه پنهان شده ای
درکدامین فصل
به برگریزان قامتم تکیه داده ای
که رد انگشت های ابریت رامن
برصفحه ی زرد خاطراتم کبود می بینم
من تمام غروب هایم را
به انتظار نفس تو
آویخته ام به صبح
وچشم هایم را طاق زده ام
در کف پنجره های روبه بهار
بدان بی تو هنوز می گذرد طوفان
ازمسیر خوابهای پریشانم
ازهمان وقت که موهای پریشانت
به شب پاشید ترانه هایم
وطرح غم چشم هایت را باد
تازد به اشک های نقطه چین دارم
ازکدامین سو ... کدامین جاده
خواهی رسید باچمدانی پرازدیدار
تامن حس کنم عطر نگاهت را
در کوچه ی خنده های ترک دارم
بیا...
بیا که من به جنون رسیده ام
تا که بشکند دیوارسکوت، لبهایت
وغرور گامهایت استخوانم را
من سیاهترین ابر انتظاری ام 
که باران می گیرم
با برق نگاه وسلام تو
×صمیم.ع.اسمعیلی×
کتاب امتدادسکوت

خواب سیب

،،،
*خواب سیب

باتوازباد گفتم درکویر
ازحضورلحظه های بی نظیر
با توازباران وابر
گفتم ازگلواژه ی زیبای صبر
ازسکوت خیس باغچه دربحران برف
ازدرون سینه ی لبریز حرف
گفتم از دریا ولی ساحل نشینم روبه آب
گفتم ازموج ولی قایق نشینم پر زخواب
گفتم وگفتم ولی لب های تو درخواب سیب
روبه رویم بودی در حسی غریب
صمیم ع اسمعیلی
کتاب برای آخرین بار

خواب خرگوشی

*خواب خرگوشی

چـــــه خــــبرآقا

     خبری هست!؟
      خبری نیست
فقط مردنش را زاغ همسایه
دیروز جشن گرفت و
              گربه ها
پنیر کپک زده اش را 
از فرط سادگی لیس زدند
وتمام روباهای شهر من
در خواب خرگوشی
           بی قســـم
            بی دروغ ...
خـــــــــروس خوردند

صمیم.ع.اسمعیلی
کتاب امتداد سکوت

...
*زخم باز
کاش که باران نیاید
تابریزد قطره قطره اشک
ازسقف دلواپسی های مادرم
- پسرم داره بارون میاد-
آه باران می بارد
خواهرم بی روسری سردردهایش را
می بندد دور دردهایش
می دود پابرهنه 
وسط رؤیای بامی که
یادش نیست 
نمک ریخته اند برلبهای ترک دارش
وقتی پدرم باخط چشم هایش
افق راکشید سیاه
من زخم خوردم از روزگار
دستهایم آنقدر نرسید به آسمان
تازمین گره خورد به پاهایم
آه چه سالها براین سکوت خیس
چکمه پوشیده ام
تاسرنخورم روی نگاه مادرم
مادری که چروکیدگی گونه اش
ازدل چرکینی این سالهاست
چندسال مادر؟ واقعن چند سال
که ازطعم پستانکی شیرین
تلخ می شود هنوز دهانم
گریه می کنم مادر...گریه ... گریه
چشمهایت راببند لطفن
این پسر هم مرد می شود تو می بینی
اگر باران بگذارد
×صمیم.ع.اسمعیلی×
کتاب امتدادسکوت

همیشه مادر

٭همیشه مادر
سکوت می‌کرد دنیا
درون قلب فراموشی
در باور حافظه‌ای که آب رفته بود
اما...
آب یادش بود
کوتاهی شلوار روی بند
                 یادش بود
با همین دست‌های خورشید تراشیده‌اش
رخت شب شسته بود در نور
حال...
روی سنگفرش خیس انتظار
نگاهش خاک دلواپسی می‌خورد
و ترس مرز نداشت
درقرمزی خط‌های چشم به‌ راه
هنوز حک می‌شد جاپایش بر دفتر عمر
ولی...
چه بی رحم خط می‌خورد از صفحه‌ی ذهن
از پشت دیوارهای تا ابد پایان
می‌دید کودکی را
که تاب می‌خورد در گذر زمان
جیغ می‌زد در بیراهه‌ی قرن
داد می‌زد در خاموشی اسم مادر
اشک می‌ریخت در بی‌‌تابی یک آغوش
از تخت افتاد
پای اشکش پیچ خورد
او هنوز مادر بود
گریه را تاب نداشت
در خواب رفته بود ازهوش
پرستار...
پَ... رَس... تار...
سکوت
ســــُــ کوت
مادر بود، نبود
نبود؟
بود؟
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتداد سکوت