از اونجا که، خیلی آدم نصیحت گوشکنی هستم!
همه دوست دارند، یه جورایی نصیحتم کنند؛ و راه و چاه زندگی رو بهم نشون بدن.
یه بزرگواری، چند وقت پیشا یه حرفی بهم زد، که هنوز که هنوزه (مثلا همین الان) بهش فکر میکنم؛ حالا راست و دروغش با خود خدا بیامرزش.
[ممنون! روح جمیع رفتگان شما هم شاد]
میگفت: نه از شرابخور بترس، نه از موادکش، نه از چاقوکش، نه دزد، نه قاچاقچی، نه... با همشون به اندازه دوستی و رفت و آمد کن.
اینا اگه بفهمند باهاشون روراستی، و اهل شیلهپیله نیستی، محاله آسیبی بهت برسونن؛ و احیانا اگه گرفتارییای، مشکلی چیزی هم برات پیش بیاد، سعی میکنند کمکت کنند و بالاخره ختمکلام تنهات نمیذارن.
اما سخت بترس و بترس و دوری کن از کسی که، محکم خودشو چسپونده به خــدا و ستون دین؛ و به ایمونش چهارچنگولی آویزونه و پایین نمیآد؛ و همیشهی خدام میخواد که، راه مستقیمو بهت نشون بده، که جهتشم جز خود مطهرش هیچ بنی بشری بلد نیس.
اینا هر چه قدر بیشتر باهاشون روراست و یکی باشی، بیشتر راست بهراست و راهبراه میکوبونند تو سرت!
مشکلیام برات پیش بیاد خودشون که هیچ! کاری میکنند که خدام ازت برگرده؛ و به شیطونم بگه: اینو دیگه بیخیال، که جاش معلومه قعر جهنمه! دمتو بذار رو کولتُ برو دنبال یه ننهمردهی دیگه که سخت در آرزوی بهشته!
این قماش آدما، وقت گرفتاری چنان ازت فاصله میگیرن، که انگار تو جنی و اونا بسمالله! تا خدای نکرده یه وقت لکهی ننگی نشی بر دامن پاک و آب ندیدشون.
★صمیم ع اسمعیلی
روزی که میآیی
از اضطراب حضورت ماه میشوم
چه سالها آه میکشم
تا که خورشید نگاهت
از پس کوه جدایی به درآید
و بتابد بر من تا آشکار شوم
در پس ابری از غم
گرفتهام خاک کوچههای برفی را
و جای دادهام در آغوش چشمانم
تا در راه قدمت بیفشانم
و چشمانم را نثارت کنم
چو دست تو ز هردم خاک از جامه میگیرد
به هر لحظه قدم بر دیده بگذاری و غبار از چشم برداری
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار
دیدم که باران میبارد
و حیاط هنوز تب دارد
پنجره مرا میخواند در پس شیشهی خیس دلتنگی
و در امتداد خط سرخ غروب
تو را میبینم
که میروی آرام
کولهبارت ابریست
و در دستت هیچ ردپایی از دریا نیست
چشمهایت تا بیانتها خواب خورشید میبیند
و سکوت حرفهای فریاد نکشیدهات را داد میزند
و در قعر غضبآلود نگاهت، تا ابدیت
میشود به ژرفای اقیانوس سرد جدایی غرق شد
باران میبارد
مبادا خیسی رؤیای برفی من
حس سردی، بر تن شعله کشیدهات از آتش خشم
چکه کند!
و دود شود آتش کینهای که
از قلب بیگناه من به دل گرفتهای
چتر دلواپسیهایم را بردار
و از کوچههایی بگذر که تو را به یاد ندارند
و طعم شوری اشکهایم را نچشیدهاند
وگرنه به خاطر حس نمکشناسی هم شده باشد
تو را گلآلود خواهند ساخت
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار
یادت هست چه شبی بود؟!
یک شب بارانی
آسمان کبودِ کبود
میشکافت قلبِ هموارِ سکوت
گریهی کودک همسایه
و میکوفت در دالان محبت
پسری سنگ به دست
آسمان تند میغرید
فکر طوفان به ذهن خیس باد میپیچید
بغض باران آب میشد
روی دیوار سکوت
کوچه در بهت فراموشی بود
و تو گیجتر از سایهی لغزندهی بید
روی احساس تر و لخت حیاط
با چتر سفیدی در دست
محـو تماشا، بیپروا
لبخند به لب
پر شور و تب
نظارهگر بودی به شب بارانی
و دلت هیچ تنگ نبود
دلت از غصهها صد رنگ نبود
و قدم میزدی آرام روی خواب خوش یک لحظه
و میبرد طعم سرد باد پاییزی
استکانی چای بر کف دست
خم شدی که بنشینی دقیقهای بر جایت
روی همان صندلی چوبی کنار پایت
که ناگاه!
بر من افتاد نگاهت
یادت هست؟!
یادت هست
زیر باران خیسِ خیس
چه آرام کردم صدایت
که دلم تنگ است
کردم بیبهانه هوایت
برق میزد بیپروا، یخ میزدم از سرما
نگاهم میخ سوی تو بود
داد زدی از دور
خبری هست بگو
دلم از درد شکست، نشنیدی انگار صدایم
یا شنیدی و نکردی اعتنایم
من فقط به خود لرزیدم
در هوا تکانی دادم دست؛ یعنی که نه
تو راحت باش خبری نیست
دل من فقط هوایت کرده است
که میدانم برایت مهم هم نیست
فقط ای کاش تو میگفتی
دلیل اینهمه دلسردی چیست؟
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار ۱۳۹۲
نشر داستان
آب... بابا
نان... بابا
و بادامهایی که
میشکست مادرم با حسرت
در اعتصاب دستهایی که بارش بود آسمان
کودک بودم
پای عقلم به گلیم قد میداد
در اتاقی که سقف غمش
گاه به گاه ترک برمیداشت
غصهها نقطه نقطه میبارید
روی پاهایی که به پاییز میباخت
با... با
بی نان... بی آب... بی نفس
از سردی نفس کپسول میلرزید
در کف خوابهای نازک شهر
مادرم تا ته بیداری کوچهها را شمرده دوید
یک برانکارد، یک آمبولا نس
و یک ملحفهی سفید روی طرح قاصدک
خسته از عبور باد
جا ماند یک صندلی خالی
وسط نقاشیِ بیرنگم
خیابان خیابان سیاه
شب برعکس، ایستاد بر نگاه مادرم
و مادرم باز، میشکست بادام، بادام
تلــخ... تلـــخ
در ابتدای سکوتی که بارش بود
سالها انتظار
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتدادسکوت
برای وداع به تو نرسیدم
به تــــو هـــــم نرسیــــدم
پشت پرچینهای تنهایی
تا چه اندازه پلکهایم را دار زدم
که به تو عادت نکنند
و زردی غروبهایم افول نکند
در رنگ به رنگیی سایهات
خسته که میگذرم از کنار جوانیام
میبینم تو را
که آویزان شدهای از خواهش چشمهایم
و قد کشیدنت را
به رخ سایههای خیالم سیاه میکشی
دست میبرم تا برای همیشه بردارم
رؤیایت را از آسمان خاکستری شعرهایم
تو را جا بگذارم در حاشیه احساسم
سکوت... سکــوت... سکوت
تنها نشستهام در هجوم دیوارهایی
که لیز میخورند روی "نه"های زندگیام
زندگی را کم آوردهام در حیاطی که من
فرو میریزم بر خشخش خشک توّهم
به اندازه تمام دود شدهام
خاموش شدهام بر آرزوهایی که سوخت
تو آخر گذشتی از تمام پلهایی که
برای به تو رسیدن
من رد شده بودم از جنـــازهام
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتداد سکوت
نشر داستان
عابری خسته میآد، از کوچههای بی عبور
از کورهراههای بلند، از جادههای سوت و کور
عابر با خودش داره، یه کولهباری درد و غم
چشاش داره داد میزنه، از روزگاری سرد و بم
تو نور مهتاب شب، با چشمایی سرگردون
با اون قدمهای بلند، رو سنگفرش خیابون
تو مشت خود گرفته، تکهای از آسمون
دو چشم ابری او، داره هوای بارون
اون عابر خسته کیه؟ تو کوچهی خلوت ما
واسه تن خستهی او، هیشکی دری نکرده وا
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب برای آخرین بار
آمدهام از شهر دور، تا بزنم تو را به تور
حور تویی بهشت من، به چنگت آورم به زور
ماه شدی در نظرم، قاب شدی به ذهن من
تیغ هوات میکند، هر دمی بر سینه خطور
خواب نمانده بر دلم، پلک نمیزند شبم
تیز شده نگاه تو، میخ شد از تنم عبور
پشت چراغ کوچهها، تیر شدم برای تو
هوش پراند از سرم، تکتک گام تو ز دور
قند شدی به چای من، تلخ چرا بنوشمت
تا دل تو برای من، بیفتد اندکی به شور
تنگ گرفتهام به خود، دلیل خندههای تو
گریه کنم چرا بگو؟ تا که تویی سنگِ صبور
صمیم ع اسمعیلی
با کولهباری ماتم، رسیدی تو غریبه
بر اشک آیینهها، چکیدی تو غریبه
هم داغ لاله بر دل، هم دیده نالهی دشت
آوای حزن باران، شنیدی تو غریبه
عمری به پای امید، نشستی تا سایه رفت
از روشنی بریدی، خمیــدی تو غریبه
با قاصدک نگفتی، از حال این انتظار
از شب این جدایی، پریدی تو غریبه
شکستی پیش اشکهات، زانو زدی نشستی
تو باور لب درد، شهیـدی تو غریبه
از دست سرد یادت، آخر عصـا هم شکست
از چشم پر پینهات، رهیدی تو غریبه
صمیم ع اسمعیلی
باشد که تو با من شوی، با من شبیه من شوی
هم غنچه و هم گل شوی، بر دامنم خرمن شوی
باشد که تو رامم شوی، شورم شوی، سازم شوی
روحم شوی، بودم شوی، رازم شوی، رازم شوی
باشد که باشد از تو عشق، از من همی دیوانگی
هر روز و شب افتم به پات، از تو فقط بیگانگی
باشد که ابر غم شوم، باران شوم، نمنم زنم
بر پیکر تو خم شوم، نالان شوم، هر دم زنم
باشد که دریا خون شود، از بهـر من جیحون شود
دنیا چنین بوده کنون، ویران شود آنچون شود
باشد همه از من بُرند، سنگم زنند، خارم کنند
از عشق تو منعم کنند، بر بند کنند، دارم کنند
باشد که تو از من شوی، یارم شوی،همتن شوی
سرور شوی، شاهم شوی، گویی که با من، من شوی
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار
نشر داستان