یک جرعه شعر داغ

یک جرعه شعر داغ

شعر و داستان
یک جرعه شعر داغ

یک جرعه شعر داغ

شعر و داستان

سهم تو

تو را دیدم که، کودکی‌هایت را
چسب می‌کردی پشت چشم‌هایت
درد را بی‌ زاویه
از عمق پوشیده در غبار می‌خواندی
روزنامه‌های هر شبت را
بی چای تلخ می‌بلعیدی
و شیرینی اخم‌هایت را پشت درهای بسته
به بند شب می‌آویختی
آه ... امشب ... مـاه
این ابرها چه می‌خواهند؟!
سؤالت را
سنجاق کرده‌ای به اشک‌هایت
دلت به حال خودت می‌سوزد
بی ابـر می‌باری
روشنی چراغ خوابت لرزان
بر عقربه‌های کج این زمان می‌ایستد
تاریکی هنوز گناه تو نیست
سهم تو از آزادی
رسیده است به دیواری
که دست‌هایش
برای تنهایی‌ات اندازه نیست

★صمیم ع اسمعیلی
ازکتاب: امتداد سکوت

عصر جمعه

تاریخ، لای شکسته‌های عمرم
دست بریده، اشک‌هایش را
بر مدار روزهایم می‌پاشد
ایستاده‌ام...
بی عکس بر غرش ماشین‌ها
جاده روبروی دست‌هایم
به صحرای پریشان اندوهم نمی‌رسد
دلتنگی کف ساعتم می‌چرخد
هیچ کس، با تنهایی مرا نمی‌خواهد
نمی‌برد
برمی‌گردم
هوا ابریست
کسی هنوز در ایوان بغض‌هایم
چتر به‌دست منتظر نیست

★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتداد سکوت


من کی‌ام؟

اینجا ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ باز ﯾﮏ ﺩﺭﯼ، ﯾﺎ ﭘﻨﺠـﺮﻩ‌ﺍی
حتی ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﺪ ﻧﻔـﺲ از ﮐﺒﮑﯽ ﯾﺎ ﺯﻧﺠﺮﻩﺍﯼ
ﺣﻠﻘﻮﻡ ﺍﺯ ﺻـﺪﺍ ﭘﺮ ﻭ لب هم ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺁﯾﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﯽﮐﺸﺪ، ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺍ ﺣﻨـﺠﺮﻩﺍﯼ؟
ﺯﺧﻤﯽ ﺣﺠﯿﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻭ ﺗﯿﺮ ﺍﺯ ﻧﯿـﺎﻡ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ
ﺍﯾﻦ نوﮎ ﺗﯿﺮهاﯼ ﺗﯿﺰ بر ﺳﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﺳﯿـﻄﺮﻩﺍﯼ
ﺑﺎﺩ ﺑﻪ ﺷﺐ می‌خورد ﺷﺐ که ﺧﻨﮏ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺧﯿﺴﯽ اشک‌های ﻣﻦ ﭼﺴﭙﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺫﺭﻩﺍﯼ
ﭘﻬﻦ نموده‌ام ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﺧواب‌های ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺗﻬﻢ
ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭ ﺑﻠﻌـیدﻩ باز شب‌چـﺮﻩﺍﯼ
این من خوﺩ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﮐﯿﺴﺖ ﺁخر نمی‌فهمد ﻣﺮﺍ
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺮﺗﺎﺏ کنــم، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﻩ‌ﺍﯼ

★صمیم ع ﺍﺳﻤﻌﯿﻠﯽ


مگذر

صدایم نمی‌کنی!؟
من از بی‌نهایت دوری‌اَت، کنارت
بر دیوار نگاهت تکیه زده‌ام
و تو در چارچوب چشم‌هایم 
شبیه آدم برفی شده‌ای
در زمستان خیالت برف می‌بارد؟
که دست‌های پر آتشم 
لب‌های یخ بسته‌ات را آب نمی‌کند
تا فاصله‌ها را با من قدم بزنی
در خیابان‌هایی که کاج‌هایش
در خاطرات پاییز مانده‌اند
مطمئن باش نمی‌گذارم رد شوی
از شب‌هایی که فانوس آویخته ام
بر قامت خیالت
مگر اینکه بی قسم بگذری
از مسیر بغض‌هایی که
تو را نفس می‌کشند

★صمیم ع اسمعیلی

از کتاب امتدادسکوت
نشرداستان

جان در موج


جان درموج


دلم هنوز می‌تپد

در شرحه شرحه ی سرفه‌های دلتنگم

بهانه‌ای هست هنوز ، برای

نوشیدن شن‌های شورش

شورشی که

ستاره‌هایش سنجاق می‌شدند در رَش خون

به آسمان پر تشعشع ایمان

و عکسشان که می‌افتاد در باتلاق مرگ

لبخند بر لبانشان شهد اشک می‌نوشید

من هنوز هستم...

من هنوز نفس می‌کشم در شهری

که خیابانهایش مانده‌اند در انتظار شهودی

تا داد بزنند با سیاهی پیکرشان

که خورده است مهر قرمز شناسنامه‌شان

از دست کسانی که شوکتشان را

با شولای مرگ درهم آمیخته‌اند

من روی چهارچرخ درخیابانهایی که چرخ می زنند در برابرم

گیج نشسته‌ام

من کپی شده‌ی تمام خاطرات خیابانهایی هستم

که روزی ایستاده بودند پر شکیب

تا شکوفایی قامتهایی افقی درخون را

سبز ببینند در حضــور

من هستم!...

چرا کسی صدایم نمی کند؟

چرا سنگینی بغض چشم‌هایم 

بار سبک شانه‌هایم را نمی‌کشد بر دوش

تفنگم کو؟

کسی نیست آب بخواهد

کسی نیست داد بزند مهدی ک مک ... ک  مــ ک

دست‌هایم کو؟

چرا بند می شود زبانم لای سه انگشت

سه انگشتی که بند شده لای یک چرخ

و چرخی که گیر کرده در روزگاری

که گیـر داده به فراموشی من

من هســــتم ؟

پس اگر هستم بابای دخترم کجاست

چرا سطــوح آغوشم را می فشرد در تنگی سکوت

بی آنکه چشم‌هایش هم داد بزند 

بابا ... بابا... هستی تو ، تو هستی

هر روز از یک تا هزار عدد

جان می‌دهند در توالی سرفه‌هایم

و من هر روز حبس می‌شوم در زندان نفس

نفسی که زیر دندانهایم

طعم زندگی می‌دهد در یخ

آه روزی من

شاخه شاخه از وجودم را بریدم 

تا شما بی موج رد شوید از دریای خون

حال موج مرا فرا گرفته است

لطفـا تنه‌ی در ریشه‌ام را زنجیر نبندید

من هنوز بی جان با جان

جان می‌دهم برای بوسیدن این خاک

بوییدن این وطن


★صمیم ع اسمعیلی


ازکتاب امتدادسکوت

پراید

حالا هی سیـگار بکش

و قـدم‌هایت را

سر کوچـه‌‌ی خیالت

با طـناب بپیچ

حسابی تلـخ شده‌ای

خودت را تف کن

بر خـاکی که

پاشید بر احساست

آن روسری سفیـدی که

دور دوستت‌دارم‌هایت

گـره بسته بود

تـه خیابان...

به آینـه بغـل یک پـراید

گیـر کرده‌ است


★صمیم ع اسمعیلی

حقیقت

ترک خوردگیٍ شیشه‌های غرور
متلاشی شدنِ فکرهای رو به باد
در کف هذیان‌های نیمه روز.

سنگینی نفس روی ماتم آیینه‌ها
در عبور تابوت‌های مرگ، زندگی
از میان خواب فرشته‌های کاغذی.

راه رفتن مرثیه‌خوان‌های بی طبل
روی اعصاب گوش‌های دراز شهر.

سیاهی مردمک‌های خسته از نور
در سیاهچال‌های گریز از تاریکی

به درازا کشیده است خواب خورشید
پنجره کابوس‌وار دیوار می‌بیند
چشم‌هایش سرریز می‌شود از خواب‌های سیاه، سفید
از حقیقت چهره‌های رنگ به رنگ.
از زیر‌زمین‌های سفسطه
بوی انتقام دروغ می‌آید که برهنه
فلسفه می‌بافد در آفتاب.

منتظر مباش!
از پشت هیچ جاده‌ای
روشنی به کوه نمی‌زند
آینه‌ها هم بی منطق راست نمی‌گویند
ایمان تو به مردادهایی
که در مرداب می‌پوسند
شبیه کفر برهوتیست که
به‌ انتظار آسمان آب نمی‌نوشد

از سنگ پر شده‌ای
مواظب هیزی گربه‌های بی هدف باش!

★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتداد سکوت

یادِ تو

یاد تو چــکه‌چکه، می‌چــکد بر قلب من

قـلبی که از دست تو، می‌رهد از رنج تن
خیـــال ابــری تو، بارون می‌شه در بـرم
شیشه‌ی خرد احساس، آوار میشه رو سرم
دوباره قصه‌ی باد، تو فکر طوفانی‌ام
دوباره غصه‌ی کوه، تو دشت ویرانی‌ام
سکوتی از جنس شب، روی گلای نرگس
عـطر بهار نارنج، می‌برد از تنم حس
پر میکشه خیالم، تا آسمون چشمات
تو اوج رؤیای تو، دست میذارم تو دستات
رو جانماز سبزم، شاخه‌ای از جنس نور
قد می‌کشه تا خدا، تا دل راه‌های دور
ستاره می‌کشم باز، تو دفتر نگاهم 
بغض می‌کنم دوباره، رو شونه‌های آهم
قدّم خمیده چون تاک، سرو رفته از خیالم
قاصدک همره باد، می‌دونه در چه حـــالم

★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار